ڪلامـ - خاطرﮪ شـﮩـدا 9 / 10
کلام : ما عاقلانه فکر مي کنيم و عاشقانه عمل مي کنيم… شهيد علم الهدي
خاطره : بيمارستان بزرگ بود و مخصوص مجروحان جنگ. بستري ام که کردند، فهميدم هم تختي ام يک بسيجي است. چهره ساده و با صفايي داشت. قيافه اش ميخورد که جزو نيروهاي تدارکات باشد. بعد از سلام و احوالپرسي، گفتم: پدر جان تو جبهه چکارهاي ؟ لبخند زد. گفت: تدارکاتي. گفتم: خودمم همين حدس رو زدم. جواني توي اتاق بود که دايم دور و بر تخت او ميچرخيد. اول فکر کردم شايد همراهاش باشد، ولي وقتي ديدم اسلحه کمري دارد، شک کردم. کم کم متوجه شدم مجروحان ديگري که در آن اتاق هستند، احترام خاصي به او ميگذارند. طولي نکشيد که چند تا از فرماندهان رده بالاي سپاه آمدند عيادتش. مثل آدمهاي برق گرفته، بر جا خشکم زده بود. انتظار داشتم آن بسيجي ساده و با صفا هر کسي باشد غيراز حاج عبدالحسين برونسي. شهید عبدالحسين برونسي
منبع : بر گرفته از پايگاه منبرك
نظرات شما عزیزان: